بسم الله الرحمن الرحیم

یا فاطمة الزهرا اغیثینی

هفتم محرم 1441، 16 شهریور 98

 

محورهای سخنرانی:

خواندن زیارت جامعه کبیره، آل یس و امام حسین(ع)، برنامه‌ای برای هر هفته

گریه و روضه‌خوانی امام حسین(ع) کنار بدن ده تن از شهدای کربلا در روز عاشورا

کربلا محل انتخاب مسیر زندگی است و هر سال محرم، زمان این انتخاب است

حکایت‌های پر از عبرت قرآن و تاریخ، مخصوصاً تاریخ کربلا

 

 

 

توضیحی در مورد کتاب چهل مجلس حسینی

به لطف خدا، جلد دوم کتاب چهل مجلس حسینی هم چاپ شده و در دسترس شما قرار گرفته است. این کتاب مورد تأیید جناب آقای فلسفی که هزار کتاب نوشته‌اند قرار گرفته است و ایشان برایش مقدمه نوشته‌اند. من حلال می‌کنم هرکسی از این کتاب در سخنرانی‌ها استفاده کند حتی اگر اسم من را هم نیاورد به شرط این که اگر کسی در منبر از مطالبش استفاده کرد، قید برای پول منبر نکند؛ که اگر قید مقدار پول کند، من راضی نیستم.

حق المنبر را امام حسین علیه‌السلام می‌دهند. ما از استادمان مرحوم خانم مالک یاد گرفتیم که ایشان هیچ پولی از منبر نمی‌گرفتند و به ما هم همین را گفتند و فرمودند برو منبر برای امام حسین علیه‌السلام و هر وقت هر جا پول لازم داشتی بگو: حسین زهرا! این‌قدر پول لازم دارم و دست در کیفت کن و بردار. من خودم به این کار عادت کردم. یاد گرفتم روی منبر برای امام حسین علیه‌السلام اشک بگیرم و خیلی اوقات پولی که می‌دهند اصلاً به خانه‌ی من نمی‌رود و مثلاً به درمانگاه خیریه می‎دهم. هر وقت هم در زندگی پول لازم دارم می‌گویم: حسینِ زهرا! من آبرو دارم.

یاد بگیر با امام حسین علیه‌السلام معامله کن. ایشان قطره اشکت و همین‌طور یک «یا حسین» گفتنت را در سه مرحله جواب می‌دهد: 1. در دنیا 2. در برزخ و 3. ذخیره می‌کند و در آخرت می‌دهد.

پیامبر اکرم(ص) فرمودند: کسانی که حسین را در کربلا زیارت می‌کنند، من در روز قیامت می‌آیم بالای سر قبرهایشان و بازوهایشان را می‌گیرم و آن‌ها را می‌برم به جای امنی که فزع قیامت به آن‌ها نرسد. آدم این‌ها را با پول که معامله نمی‌کند!

خواندن زیارت جامعه کبیره، آل یس و امام حسین(ع)، برنامه‌ای برای هر هفته

این روزها و شب‌ها زمان انس با اهل‌بیت(ع) است. من از بزرگان شنیدم که: انسان، راه کمال را در زندگی طی نمی‌کند مگر اینکه سه زیارت در هفته جزو برنامه‌های زندگی‌اش باشد:

  1. زیارت جامعه کبیره؛ این را از برنامه‌های هفتگی زندگی‌تان قرار دهید.
  2. زیارت آل‌یس؛ که سلام به امام زمان(عج‌) است. وقتی کسی به کسی سلام می‌کند، شخص باید حتی در نماز هم جواب سلام را بدهد. وقتی در این زیارت می‌خوانی که من به شما سلام می‌کنم در حالی که در رکوع و سجود و قیام هستی یعنی امام زمان(عج) در نمازش هم که باشد جواب سلام شما را می‌دهد.
  3. زیارت امام حسین علیه‌السلام؛ که می‌توانی زیارت وارث، زیارت عاشورا یا زیارت‌های دیگر بخوانی. امام صادق علیه‌السلام به سُدیر صیرفی فرمودند: تو را چه شده است که در روز جمعه پنج بار جدم حسین(ع) را زیارت نمی‌کنی؟ عرض کرد: آقا! روزی پنج بار؟! امام فرمودند: روزی سه بار؛ چه مانعی دارد که این کار را نمی‌کنی؟ سدیر عرض کرد: من چطور از مدینه پنج بار بروم کربلا و امام حسین علیه‌السلام را زیارت کنم؟ امام فرمودند: روز جمعه بالای پشت بام برو و به چپ نگاه کن، سپس به راست نگاه کن، سپس به آسمان نگاه کن و بعد برگرد به سمت قبله و پنج بار یا سه بار بگو «صلی الله علیک یا اباعبدالله»، یا بگو «السلام علیک یا اباعبدالله»؛ که در این صورت پنج یا سه زیارت مقبول امام حسین علیه‌السلام و یک حج و یک عمره‌ی مقبول برایت می‌نویسند.

این کار را همه می‌توانیم انجام دهیم حتی اگر دسترسی به پشت‌بام سخت است در حیاط و اگر آن هم سخت است در خانه.

دعای همیشگی

این روزها در همه‌ی لحظات مراسم و دعا و همیشه در زندگی‌تان این دعا را بکنید:

بگویید: پسر فاطمه! یا حسین! ای آقایی که اول دل من را بردی و من را سرگردان مجالست کردی! این دل را هرگز به من پس نده.

این دل را در عالم ذر به امام حسین علیه‌السلام دادیم، آن زمان که حسین علیه‌السلام یک جلوه کرد و دل ما را برد. این حدیث قدسی است که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: خداوند فرموده است: من برای کسی که خیر دنیا و خیر آخرت را بخواهم، عشق و محبت حسین را دلش قرار می‎دهم.

این که محبت حسین را در دل داری، علامت این است که خدا برایت خیر و سعادت خواسته است. شما بگو: آقا جان این دل را به من پس نده. نیاید روزی که آقا بفرماید: این دل آن‌قدر کثیف است که نمی‌خواهم… بگیر و برو… . دلی که امام حسین علیه‌السلام برگرداند دیگر هیچ خریداری ندارد جز شیطان!

این روزها که برای امام حسین علیه‌السلام اشک می‌ریزی، اشکت را با دستمال پاک نکن، بلکه با دستت بمال به صورتت و بگذار این نور اشک امام حسین(ع)، به همه‌ی وجودت برسد. گاهی هم اشکت را بخور که و الله دوای هزاران درد است. ما اعتقادهایمان کم شده! اما قدیمی‌ها اعتقاد بهتری داشتند. پیراهن روضه‌خوان را که روضه خوانده بوده و عرق ریخته بود، تکه‌تکه می‌کردند و می‌بردند و شفای مریضانشان را می‌گرفتند.

گریه و روضه‌خوانی امام حسین(ع) کنار بدن ده تن از شهدای کربلا در روز عاشورا

مؤمنان در این چند روزی که به عاشورا مانده است، خود را بیشتر آماده می‌کنند و مراقب خود هستند تا در این چند شب، لیاقت پیدا کنند که در روز عاشورا با امام حسین علیه‌السلام انس لازم را بگیرند.

خدمت شما گفتم که امام حسین علیه‌السلام در روز عاشورا برای ده نفر، میان میدان جنگ روضه خوانده‌اند و به شدت گریه کرده‌اند. من گمان می‌کنم که آن گریه‌های امام و آن نشستن‌هایش کنار پیکر این چند شهید، به این شهیدان، عزت ویژه‌ای داده است. امام حسین علیه‌السلام روز عاشورا هفتاد و دو شهید داشته‌اند اما بین این‌ها بعضی مثل حبیب مظاهر، حر بن‌ یزید، مسلم بن عوسجه، زهیر بن‌ قین و جُون غلام اباذر جلوه‌ی دیگری دارند؛ و شاید یکی از دلایلش این باشد که امام حسین علیه‌السلام پای بدن مجروح این‌ها زانو زده و گریه کرده‌اند. هجده جوان بنی‌هاشم شهید شدند که سرهای همه‌ی آن‌ها در شام غریبان جدا شد. یعنی اگر مادر علی اکبر در کربلا بوده باشد، جلوی چشم مادر، سر علی اکبر را جدا کردند و همین‌طور سر بقیه‌ی جوانان بنی‌هاشم را جلوی خانوده‌شان جدا کردند! اما بین این هجده نفر، روضه‌ی حضرت اباالفضل، حضرت علی اکبر، حضرت قاسم، حضرت عبدالله ‌بن حسن و به‌ویژه حضرت روضه علی اصغر نوع دیگری است. چون این چند بنی‌هاشمی را، امام حسین علیه‌السلام کنارشان نشسته و گریه کرده و روضه‌شان را به زبان جاری کرده است.

مروری بر شخیصت این ده شهید کربلا

1) حضرت علی‌اکبر(ع):

اول از بنی‌هاشم، علی اکبر آمد تا از امام حسین(ع) اجازه‌ی رفتن به میدان بگیرد. او تنها کسی است که تا اجازه گرفت، امام فرمود: برو؛ و اصلاً او را معطل نکرد. اما وقتی رسید کنار بدن حضرت علی‌اکبر، دو جمله روضه خواند: با صدای بلند فرمود: عمرسعد! خدا نَسلت را قطع کند که بند دل من را پاره کردی. آقا نگاه کردند به زمین و در حالی که به پهنای صورت اشک می‌ریختند، فرمودند: خاک بر سر دنیا، این زندگی بعد از علی اکبر چه فایده‌ای دارد؟!

حمیدبن‌مسلم می‌نویسد که از چشم‌های حسین(ع) مثل کوهی که از آن سیل سرازیر شود، اشک سرازیر بود؛ و وقتی با گوشه‌ی آستین اشک‌ها را پاک می‌کرد، اشک‌ها به زمین می‌ریخت.

2) حضرت اباالفضل(ع):

بدن دیگری که امام کنارش گریستند، بدن حضرت اباالفضل(ع) بوده است. امام کنار بدن حضرت اباالفضل سه جمله‌ی عجیب دارند.

فرمودند: و الله الآن کمرم شکست. (قبلاً خدمت شما گفتم که امام قطب عالم امکان است؛ و در آن لحظه، کمر عالم شکست.)

جمله‌ی دوم فرمودند: اباالفضل! راه چاره را برای من بستی… (من از صبح هر جا درمانده می‌شدم، می‎گفتم اباالفضل، حالا چه کسی را صدا بزنم؟)

گمان نکنید که حمله به خیمه‌ها بعدازظهر عاشورا اتفاق افتاده است. ارباب مقاتل می‌نویسند از روزی که خیمه‌ها را زدند و سپاه عمرسعد آمد؛ یعنی روز سوم محرم تا روز عاشورا شصت مرتبه به خیمه‌های امام حسین علیه‌السلام حمله کردند اما نتوانستند وارد شوند. سوار اسب می‌شدند و می‌تاختند و گاهی تیری می‌انداختند و بانوان و کودکان را می‌ترساندند. در طول روز، حضرت اباالفضل(ع) که وزیر امام حسین علیه‌السلام بود، کار داشت و سرگرم امور بود، اما شب می‌آمد و به امام گزارش می‌داد و بعد عرضه می‌داشت: خواهرم زینب! بچه‌ها بخوابند که من نگهبانم. بگو همه بخوابند که عباس دور خیمه‌ها می‌گردد و نگهبانی می‌دهد. حملات فقط در شب متوقف می‌شد و دیگر کسی جرئت حمله نمی‌کرد. (اینجاست که تو هم وقتی می‌گویی «یا اباالفضل» دلت آرام می‌گیرد و درد از ذهنت می‌رود.)

جمله‌ی سوم امام کنار بدن ابالفضل این بود که: اباالفضل! ببین شهادتت با من چه کرد؟ دشمن دارد من را شماتت می‌کند! دشمن طبل می‌زد و می‌گفت آماده‌ی حمله به خیمه‌ها شوید که دیگر ابالفضل نیست…

3) حضرت قاسم بن حسن(ع):

بدن دیگر، قاسم بن حسن است که در آخر بحث، توضیح می‌دهم.

4) عبدالله بن حسن(ع):

بچه‌های امام حسن علیه‌السلام در کربلا خیلی غریب هستند، ما از بچه‌های امام حسن علیه‌السلام فقط همین دو فرزند یعنی قاسم بن حسن و عبدالله بن حسن را می‌شناسیم. در حالی که بقیه‌ی پسران امام حسن علیه‌السلام همه در کربلا بودند و مجروح و شهید شدند. سه تا از نوه‌های امام حسن علیه‌السلام که دختربچه بودند در شام غریبان زیر سم اسب‌ها بدن‌هایشان له شده که نام یکی از آن‌ها خدیجه بود که به یاد مادربزرگشان نامش را خدیجه گذاشته بودند.

5) حبیب بن مظاهر:

این مرد نود ساله، حافظ قرآن، صحابی پیامبر(ص)، یار امیرالمؤمنین (ع)، یار امام حسن مجتبی (ع) و عاشق ابی‌عبدالله(ع) بود. اول صبح آمد و عرض کرد: حسین! ببین محاسنم سفید است، من با مسلم عوسجه با ریش سفید آمدیم و با خود عهد بستیم که حنا نگذاریم بلکه به کربلا بیاییم و با خون سرمان ریشمان خضاب شود. حسین! شب دامادی من است. اذن بده بروم ریشم را با خونم خضاب کنم. او مرد شب‌زنده‌دار بود و جای مهر داشت.

امام حسین علیه‌السلام جمله‌ای دارد که می‌فرماید: جدایی تو صحابه‌‌ی پیامبر برایم سنگین است حبیب! وقتی حبیب به شهادت رسید، امام بالای سرش رسید و او را در آغوش گرفت، به او نگاه کرد، اشک‌هایش را پاک کرد، او را توصیف کرد، روضه خواند و گریه کرد.

6) حُر بن ‌یزید‌ ریاحی:

حر دیر آمد اما خوب آمد. ولی این را بگویم که دیر آمدن باز هم ضرر خود را دارد، حتی اگر آدم بالأخره به شهادت هم دست پیدا کند، باز هم ضررهایی دارد. حر چون دیر آمد، ضرر هم کرد: 1. به همه‌ی بدن‌های شهدای کربلا، امام سجاد علیه‌السلام نماز خواند به جز حر که قبیله‌اش شبانه بدنش را بردند و خودشان بر آن نماز خواندند. 2. همه‌ی بدن‌ها کنار امام حسین علیه‌السلام و نزدیک ایشان دفن هستند، اما قبیله‌ی حر، او را بردند و دور از بدن امام دفن کردند. 3. همه‌ی شهدا زائر دارند. وقتی زیارت امام حسین(ع) می‌روی دو بار زیارت حبیب می‌کنی، در حرم، همه‌ی شهدا را زیارت می‌کنی اما حُر دور است.

حُر دیر آمده، اما امام(ع) سرش را بغل گرفته و توصیفش کرده و گریه کرده است.

کربلا محل انتخاب مسیر زندگی است و هر سال محرم، زمان این انتخاب است

کربلا محل انتخاب است؛ نه انتخاب امام حسین(ع)، بلکه انتخاب خودم؛ که در کدام مسیر، عمرم را طی کنم؟ این انتخابات هر سال با آمدن محرم آغاز می‌شود. داستان بعضی‌ها در کربلا عجیب است.

عبیدالله ‌‌حُر جُعفی:

عبیدالله‌ حُر جعفی، مردی ثروتمند و تاجر بود. امام در راه مکه به سمت کوفه بود و او هم پس از حجش در راه مکه به سمت کوفه بود. او دورادور می‌رفت که امام را نبیند. جایی خیمه زد. امام برایش پیغام فرستاد که: بیا با تو کار دارد. او به پیغام‌رسان گفت: به حسین بگو من با شما کاری ندارم. امام(ع) بلند شد و با حضرت اباالفضل(ع) و نزدیک ده نفر از یاران به جلوی خیمه‌اش رفت و صدا زد که بیایم داخل؟ گفت: آقا بفرما. خود امام زمانش رفت و در خیمه‌اش نشست.

امام فرمود: آمدم تو را دعوت کنم به همراهی با پسر پیامبر. او گفت من نمی‌توانم، آقا من وابسته به دنیا هستم و دنیا را دوست دارم و دوست دارم بمانم زندگی کنم. آیا اوصاف باغ من را در مدینه شنیده‌ای که بهشت روی زمین است؟ امام فرمود: بهتر از آن را به تو می‌دهم. گفت: نمی‌توانم دل بکنم، وصف خانه‌ی من را شنیده‌ای؟ امام فرمود: بهتر از آن را به تو می‌دهم. گفت: من نمی‌توانم با تو حسین بیایم، من نمی‌توانم دل بکنم. آقا بلند شد و نگاهش کرد و فرمود: پس زود از این منطقه برو که روز عاشورا، چند روز بعد، صدای فریاد غریبی من را نشنوی.

بعدش چه شد؟ تاریخ دو نوع می‌نویسد: یک سری می‌نویسند بعد از عاشورا پشیمان شد و بیست سال گریه می‌کرد. اما نقل قول کامل‌تر جور دیگری است: چهار سال بعد به جرم دزدی دستگیر شد و اموالش مصادره شد و سرش را در میدان شهر بریدند و با بی‌آبرویی مُرد!

7) زُهیر بن قین:

اما شخصی دیگر که او هم تاجر بود و در راه خیمه می‌زد زهیر بن‌ قین است که امام برایش در بین راه قاصد فرستاد. زهیر بن‌ قین از بریده‌های جامعه بود (اما زن خوبی داشت که از محبان اهل‌بیت(ع) بود) از آن دسته افراد که می‌گفتند آن طرف امام است و این طرف بنی‌امیه، هر دو طرف نماز و قرآن است و در عین حال جنگ و خون‌ریزی، پس این چه وضعی است؟ او از همه طرف بریده بود و به دنبال کار و تجارت خود رفته بود و کاری به هیچ طرف نداشت. وقتی قاصد امام حسین علیه‌السلام آمد او از زنش پرسید چه کنم؟ زنش او را تشویق کرد که برود. او هم رفت. بعد برگشت و زنش را طلاق داد و اموالش را به زنش بخشید و گفت که من دیگر خیالم از بابت تو راحت است؛ و برگشت به سپاه امام حسین علیه‌السلام. روز عاشورا او از شهدایی شد که امام حسین علیه‌السلام کنار بدنش او را بغل کردند و گریه کردند.

امروز ما هر دوی این افراد را می‌بینیم: یکی به امام(ع) نه گفت و دیگری به امام پیوست و شهید شد و همراه شهدای دیگر، پایین پای امام حسین علیه‌السلام دفن شد و همواره امام زمان(عج) که به زیارت جدشان می‌روند، همه‌ی این شهدا را زیارت می‌کنند و دانه‌دانه اسم می‌برند و می‌گویند: پدر و مادرم فدایتان… بُرد با کدام یک است؟!

شب اول محرم علمِ عزا که بالا می‌رود، امام حسین علیه‌السلام قاصد به دنبال همه‌ی ما می‌فرستد که می‌گوید بیا… بیا از کربلا عبرت بگیر… راهِ انتخاب باز است… شهدای کربلا هم خودشان انتخاب کردند. همه‌ی آن کسانی هم که اصلاً هیچ توجهی به محرم ندارند و به دنبال گناه و فسق و فجور هستند، اول محرم امام حسین علیه‌السلام در خانه‌ی آن‌ها را زده است اما آن‌ها گفته‌اند: نمی‌آییم و نمی‌خواهیم. امام در خانه‌ی ما را هم زده است. هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی. قرآن می‌فرماید: «ان احسنتم احسنتم لانفسکم» یعنی اگر نیکی کنی به خودت نیکی می‌کنی، اگر بدی هم بکنی به خود بدی کرده‌ای.

8) مسلم‌ بن ‌عوسجه:

یکی دیگر از آن‌هایی که امام حسین علیه‌السلام پای بدنشان گریه کرده است، مسلم ‌بن ‌عوسجه است. لقب او «سید قُراء اهل کوفه» است یعنی سادات قاریان اهل کوفه. او زن و بچه‌اش را هم با خود آورده بود و فدای راه امام حسین علیه‌السلام کرد. عجیب است که وقتی در میدان جنگ به زمین افتاد، سرش را شاگرد کلاس قرآنش برید! او سر را بریده بود و دست گرفته بود و با افتخار می‌گفت: منم که سر سید قاریان اهل کوفه را بریدم! اینجاست که قرآن می‌فرماید: «فَاعتَبِروا یا اولی الابصار» یعنی ای صاحبان عقل! عبرت بگیرید.

9) جُون غلام امام حسین(ع):

فرد دیگری که امام حسین علیه‌السلام برایش گریه کرده، جون غلام سیاه است. روز عیدی بود که برده می‌آوردند و در بازار برده‌فروش‌ها می‌فروختند. امام علی علیه‌السلام می‌رفتند برده می‌خریدند و آزاد می‌کردند. آن روز امام علی(ع) رفتند و جُون که یک برده‌ی سیاه لاغر بود را خریدند. وقتی او را به منزل آوردند اباذر آمد و امام فرمودند: من این غلام را به تو بخشیدم. بعده‌ها عثمان، اباذر را به ربذه که بیابانی بی‌آب و علف بود، تبعید کرد. زن اباذر در اثر گرسنگی در ربذه فوت کرد.  اباذر هم بیمار شد و فوت کرد. مالک اشتر که از بیابان رد می‌شد دید اباذر از دنیا رفته است و دخترش و غلامش مانده‌اند. مالک بر اباذر نماز خواند و بدنش را دفن کرد و همان‌جا دختر اباذر را برای پسرش ابراهیم بن مالک اشتر عقد کرد که دختر اباذر سرگردان نباشد. غلام سیاه جون ماند و به او گفتند: حالا که اربابت از دنیا رفته است، تو برو برای خودت زندگی کن.

امام حسن مجتبی(ع) صبح روز بعد درِ خانه را باز کرد و دید جون پشت در خانه‌ی امام علی(ع) نشسته است. جون داخل شد و امام علی(ع) او را بغل کرد و به یاد اباذر گریست. سپس امام فرمود: تو دیگر آزادی، برو به دنبال زندگی خودت. جون گفت: آقا! من را دور مینداز و از در خانه‌ات دور نکن. او شد غلام امیرالمؤمنین(ع).

بعد از شهادت ایشان، جون رفت نزد امام حسن(ع) و گفت آقا بگذار بمانم و سپس در خانه‌ی ایشان خدمت می‌کرد. بعد از شهادت امام حسن(ع) رفت نزد امام حسین(ع) و غلام ایشان شد.

معلم اول جون، اباذر بود و از او درس علی‌دوستی گرفت؛ و از علی علیه‌السلام درس حسن‌دوستی؛ و از حسن علیه‌السلام درس حسین‌دوستی گرفت. وقتی امام زین‌العابدین(ع) ازدواج کرد، امام حسین(ع) به جون فرمود که به خانه‌ی حضرت زین‌العابدین(ع) برود. وقت آمدن به کربلا هم، همراه ایشان به کربلا آمد.

وقتی شهید شد، نودوپنج ساله بود. وقت آمدن به میدان، جون آمد نزد امام حسین(ع) و عرض کرد: آقا من چه؟ امام به او نگاهی کرد و فرمود: تو به ما خیلی خدمت کردی، بس است تو سهمت را ادا کردی. حالا تو پیر شده‌ای. من در مدینه برای تو خانه‌ای گذاشته‌ام. تو بچه‌های ما را بردار و با خودت به مدینه ببر و آنجا زندگی کن. جون عرض کرد: آقا! روزگار خوشی‌هایتان با شما بودم، حالا در بیابان کربلا شما را رها کنم و بروم؟ وای بر من.

امام سختش بود به او اذن میدان بدهد. جُون عرض کرد: می‌دانم چرا نمی‌گذاری بروم. من کجا و شهادت در رکاب حسین کجا؟! بدنم که بوی بد می‌دهد، رنگم هم که سیاه است، پدر و مادرم هم معلوم نیست چه کسانی هستند و اصل و نسب ندارم.

وقتی این را گفت، دل امام شکست. امام صدا زد: زینب! سکینه! همه بانوان! بیایید جون دارد می‌رود. بعضی مقاتل جمله‌ای نوشته‌اند؛ اینکه امام فرمودند: بیایید عمو جُون می‌رود… . آمدند و بچه‌ها که به او عادت داشتند گریه کردند و وداع کردند.

او به میدان رفت و جنگ نمایانی کرد و به زمین افتاد. امام حسین(ع) خود را بالای سرش رساند و شروع کرد به گریه کردن. جُون چشمانش را باز کرد و دید که سرش در بغل امام است و گفت بهشت کجا است؟ همین‌جاست که سر غلامی در دامن پسر فاطمه سلام‌الله‌علیها است.

گویی امام آن سه جمله‌ی جون در دلش مانده بود، عرضه داشت: خدایا! صورت او را سفید و نورانی کن. خدایا! بوی او را خوش کن. (جون که پدر و مادری نداشت موقع رجزخوانی در میدان که همه خود را معرفی می‌کردند و می‌گفتند فرزند چه کسی هستند، رجز خواند: «امیری حسین و نعم الامیر»، من پدر و مادر ندارم، امیرم حسین است و چه امیر خوبی دارم.) امام حسین علیه‌السلام ماهیت‌ها را عوض می‌کند. در جواب جمله‌ی سومِ جُون که گفته بود من اصل و نسبی ندارم، عرضه داشت: خدایا! روز قیامت وقتی ما را معرفی می‌کنی، جُون را با ما معرفی کن.

حسینی که بشوی، ماهیت وجودت عوض می‌شود. اخلاقت، منِشت، دیدگاهت، سلیقه‌ات و حتی فیزیک بدنت هم عوض می‌شود، زنده‌زنده نور حسین می‌گیری. چه طور اگر انگشت کسی عفونت کند، بو می‌گیرد؟ ده روز بعد از عاشورا بنی‌اسد دیدند از جای روشنی، بوی عطری می‌آید. رفتند دیدند بدن جون افتاده است.

عالم بزرگواری می‌گوید: پایین پای حضرت، گودالی بود که وقتی می‌شستند آب از آن‌جا پایین می‌رفت. آن گودال زمانی نشت کرد. علما آمدند و وضو گرفتند و جمع شدند که آن‌جا را بشکافند و تعمیر کنند. کلنگ را که زدند، فرو رفت و حفره‌ای ایجاد شد. آن زیر، بدن شهدای کربلا بود. بوی عطری پیچید که بعضی از علما غش کردند و افتادند. این عالم می‌گوید: من چراغی دست گرفتم و سر به داخل گودال کردم تا ببینم. دیدم بدن‌ها کنار هم هستند و خون‌های تازه جاری است اما هیچ‌کدام سر ندارند. وقتی حسینی بشوی در پوست و گوشتت هم تغییر حاصل می‌شود.

10) حضرت علی‌اصغر(ع):

دهمین نفر علی‌اصغر است. مرحوم آقای حق‌شناس می‌گفتند: مشکلی داشتم که سخت مهم بود. هر دری زده بودم نشد. یک شب خیلی گریه کردم و امام حسین علیه‌السلام را در مکاشفه دیدم. آقا فرمودند: حق‌شناس !چرا محزونی؟ من گفتم: آقا! گرفتارم. امام فرمودند:

چرا به آیت‌الله‌العظمیِ کربلا متوسل نمی‌شوی؟ (در حالت کلی آیت‌الله‌العظمی لقب امیرالمؤمنین(ع) است). آقای حق‌شناس می‌گوید من لرزیدم و فکر کردم که چه کسی را می‌گویند؟ گفتم: آیت‌الله‌العظمی کربلا کیست؟ امام فرمودند: شش ماهه علی‌اصغرم.

(باید مراقب باشیم هرگز نگوییم بچه‌ی شش ماهه! نباید به ظاهر قضیه نگاه کنیم. مگر عیسی در نوزادی نگفت من بنده‌ی خدا هستم؟ من پیامبر هستم؟ اینجا سن مطرح نیست.)

باز آقای حق‌شناس می‌گویند یک بار دیگر محزون بودم و باز امام حسین علیه‌السلام به من فرمودند: باز که محزون هستی! چرا شیعیان ما محزون هستند؟ مگر شما علی‌اصغر ندارید؟! گفتم: آقا چه کنم؟ فرمودند: گریه کنید و برایش اشک بریزید و روضه‌اش را بخوانید. گفتم: آقا جان! شما بنشینید من روضه‌خوان دعوت کنم بیاید روضه بخواند. امام فرمودند خودت بخوان روضه را.

مرحوم آقای حق‌شناس هر جا در زندگی می‌ماندند، پنج روضه‌ی حضرت علی‌اصغر(ع) نذر می‌کردند. گاهی چله‌ی روضه‌ی حضرت علی‌اصغر نذر می‌کردند و چهل روز، روضه‌ی حضرت علی‌اصغر می‌خواندند.

شما هم خودت روضه بخوان.

توسل به امام حسین(ع) با گریه بر ایشان

این شب‌ها، شب‌های توسل است. با اشک و گریه توسل بگیر همان‌طور که امام حسین علیه‌السلام فرمودند که به وجود علی‌اصغر من اشک بریز و توسل بگیر.

شما آمدید با امام حسین علیه‌السلام معامله کنید، از راه امام حسین علیه‌السلام که میانبر است به خدای حسین برسید. خب این مقدماتی دارد که اولین مقدمه‌اش گریه بر حسین است.

مرحوم آیت‌الله‌العظمی طباطبایی که صاحب کتاب تفسیر است و راه را طی کرده و زحمت کشیده و عارف و عالم و عابد و زاهد است می‌فرماید: برای رسیدن به معرفت کامل خداوند، دو راه بیشتر نداری: یا جرقه‌اش باید در حرم امام حسین علیه‌السلام بخورد، یا در روضه‌ی امام حسین علیه‌السلام. یا باید بروی کربلا و آن‌جا دلت زیر و رو شود یا در روضه‌ی امام حسین علیه‌السلام.

مرحوم حاج آقا دولابی حتی به خانم‌ها می‌گفتند که یک جای خلوت، شب در خانه‌تان بلند شوید و یقه‌تان را باز کنید و برای امام حسین علیه‌السلام به سینه بزنید. بعد دو اتفاق می‌افتد، با این زدن، درِ دلت باز می‌شود و یا امام حسین(ع) شما را می‌برد در دل خودش یا خودش می‌آید در دل شما و دیگر نمی‌رود.

روایت است از پیامبر(ص) که: شما اگر یک آیه‌ی قرآن را بخوانی، بفهمی و به آن عمل کنی، خدا خودش راه فهم و توفیق عمل به آن شش‌هزار آیه‌ی دیگر را برایت باز می‌کند. (فقط یک آیه را؛ مثلاً «ایاک نعبد و ایاک نستعین» را بخوانی و بفهمی و به آن عمل کنی و در زندگی‌ات مصداق آیه بشوی، به برکت فهم و عمل به این آیه، خداوند فهم و توفیق عمل به مابقی آیات قرآن را خودش برایت باز می‌کند و خدا معلم تو می‌شود.) حالا این را آورده‌اند به باب کربلا و می‌گویند: اگر یک بار در یک جلسه دلت بسوزد آن‌جور که باید بسوزد و به حسینِ زهرا(ع) یک قطره اشک بریزی، مابقی راه را خودِ امام حسین(ع) می‌برد. تو فقط یک قدمش را بردار، بقیه‌اش را امام حسین علیه‌السلام تو را می‌برد.

حکایت‌های پر از عبرت قرآن و تاریخ، مخصوصاً تاریخ کربلا

این روزها عده‌ای خُرده می‌گیرند که این چه کاری است که مردم را جمع کرده‌اید و می‌نشینید آن بالا و قصه می‌گویید؟! چرا نگوییم؟ اتفاقاً خدا کند بلد باشیم قصه بگوییم. بخش مهمی از قرآن، قصه است. قصه‌ی موسی، سلیمان، مورچه، زنبور، یحیی، مریم، زکریا، نوح، آسیه، همسر لوط، همسر نوح، جریان کشتی نوح و… .

یک قصه‌، قصه‌ی عصای موسی(ع) است که موسی به عصا تکیه داده بود و خداوند می‌خواست صدای موسی را بشنود و دلش برای موسی تنگ شده بود. فرمود: موسی! این چیست در دستت؟ موسی(ع) عرض کرد: عصا. خدا فرمود: با آن چه می‌کنی؟ موسی(ع) عرض کرد: به آن تکیه می‌زنم. ائمه‌ی معصوم صد مطلب عرفانی و توحیدی از این «تکیه می‌زنم به عصا» برای ما فرموده‌اند. این عصا را موسی به رود نیل زد و آن را شکافت؛ که قصه‌ای دیگر است. یا آن را زد به سنگ روی زمین و دوازده چشمه از آن جوشید. موسی سوار عصا می‌شد و به آسمان می‌رفت و می‌دید که فرعون و لشکریانش کجا هستند و تا کجا آمده‌اند و چه نقشه‌هایی دارند. اما این‌ها به کنار، هر کدام نکاتی دارد، از آن یک کلمه «تکیه به آن می‌زنم» صد مطلب عرفانی استخراج کرده‌اند.

من امروز قصه‌ی جون را گفتم. آیا این قصه‌ی بدی بود؟ قصه‌ی عبیدالله‌ جعفی یا قصه‌ی مسلم بن عقیل، این‌ها همه قصه هستند پر از درس عبرت.

وقتی برای امام حسین علیه‌السلام خبر آوردند که مسلم کشته شد، امام گریه کردند و فرمودند: مسلم، چشمم بود، دستم بود، حرفش حرف من بود، نهی‌اش نهی من بود و امرش، امر من بود. باید فکر کنیم که یک انسان چه باید بکند که امام زمانش این‌گونه تأییدش کند؟

ماجرای حضرت قاسم بن حسن(ع):

ما عمری است در مورد پسر نوجوان امام حسن مجتبی علیه‌السلام فقط چه گفته‌ایم؟ فقط گفته‌ایم شب عاشورا امام حسین علیه‌السلام فرمودند: همه کشته می‌شوید؛ و او گفت: آیا من هم کشته می‌شوم؟ و امام فرمودند: به نظر تو مرگ چگونه است؟ و او جواب داد: شیرین‌تر از عسل.

اما چرا امام حسین علیه‌السلام از میان آن همه آدم، فقط از این پسر نوجوان پرسید که مرگ در نظر تو چگونه است؟ این چه سؤالی بود؟ می‌دانی این قصه، آدم را تا کجا می‌برد؟

از ابعاد عجیب کربلا، بُعد عرفانی کربلا است. نه آن عرفان کیهانی و حلقه‌ای، بلکه بُعد عرفان حسینی. از عشق شروع می‌شود، به فنا می‌رسد و سپس تبدیل به بقاء بالله می‌شود. اول عشق است. عشق را معنا کرده‌اند: به معنای سوختن. عشق است که مسیر فانی شدن در راه خدا را می‌دهد. می‌گویند به معنای سوختن برای خدا است. مولوی می‌گوید دود شدن و پراکنده شدن در مسیر جلب رضای خداوند است. این سوختن عاشقانه دو جنبه دارد، یک رویش فانی شدن و از خود و تعلقات و شهوات و غرایز و مادیات بریدن و دل نبستن و وارسته شدن، و یک رویش بقاء بالله است؛ که تا خدا باقی است به اذن خدا به بقا رسیدن است. این طرف از خود گذشتن و آن طرف ذوب شدن در خدا. این طرف قیچی کردن وابستگی‌ها و وارسته شدن و آن طرف وابسته شدن به خدا. این، یک معنا دارد که به آن، مرگ می‌گویند.

یک سؤال: مرگ در نظر شما چیست؟ مرگ در لسان ما یعنی نیستی. امیرالمؤمنین علیه‌السلام حدیثی دارند که فرمودند: «بمیرید قبل از اینکه بمیرید» یعنی خودیتِ خود را بمیرانید، خودخواهی، غرور، تکبر، بغض، شهوات، آرزوهای دور و دراز فریبنده‌ی مادی و نفس‌پرستی‌هایتان را بمیرانید قبل از اینکه مرگ به سراغتان بیاید. تعلقات را قیچی کنید که اگر نکنید روزی عزرائیل قیچی می‌کند؛ اما اگر خودتان این کار را بکنید همین می‌شود که مُرده‌اید قبل از اینکه مرگ به سراغتان بیاید.

انواع مرگ برای آدم‌های مختلف

مرگ چند مدل است. مدل اول مرگ، برای آدم‌های مرگ‌گریز است که اصلاً به مرگ فکر نمی‌کنند. چنان غافل و مست و به دنیا دل‌خوش و وابسته هستند که اصلاً به مُردن فکر نمی‌کنند. در نهایت غفلت هم روزی خواهند مُرد. عرفا می‌گویند این دسته از آدم‌ها در طول زندگی‌شان در حیوانیت نفسشان مانده‌اند و از حیوانیت درنیامده‌اند و اصلاً به انسانیت نرسیده‌اند. مثل می‌زنند که مثل گوسفند که جلوی چشمش بقیه‌ی گوسفندان را می‌کُشند و او هم می‌بیند، اما سرش در تشت جو و تشت آب است و دارد می‌خورد و می‌آشامد. این گوسفند جلوی چشمش می‌بیند که دارند آن‌ها را می‌کشند اما اصلاً نمی‌فهمد مرگ یعنی چه. بعضی از آدم‌ها این‌گونه هستند. هرچه خبر مرگ دیگران را بیاورند و آن‌ها هم مرگ دیگران را ببینند و به خاک سپردنشان را هم ببینند، باز هم به همان شیوه‌ی نادرست خود زندگی می‌کنند. به این دسته می‌گویند مرگ‌گریز، اما مرگ سراغ این‌ها هم می‌آید.

گروه دوم، مرگ‌اندیش هستند، به مرگ فکر می‌کنند اما می‌گویند مرگ یعنی نیستی و با مُردن همه چیز تمام می‌شود. این طرز تفکر آن‌ها باعث می‌شود که در دنیا به غفلت و شهوت‌پرستی عمر بگذرانند و بگویند دنیا دو روز است و باید خوش گذراند. این‌ها برای اینکه به تمایلاتشان برسند، مردم جامعه‌شان را بیچاره می‌کنند و برای رسیدن به آرزوهای خود، هر کاری می‌کنند.

گروه سوم، گروهی هستند که مرگ‌طلب هستند. آن‌ها اصلاً دنبال مرگ هستند، اما مرگ با انگیزه. به قولی که می‌گفت: خدایا! تو زندگی کردن را یادم بده من چگونه مُردن را یاد خواهم گرفت. اینکه چطور بمیرم که مؤثر باشم و جاودانه بشوم و به لقای خدا و بقا برسم مهم است. این راهش معلوم است که همان است که امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمودند که: «بمیرید قبل از آنکه بمیرید». راهش بریدن از وابستگی‌هاست. خود قرآن به یهودی‌ها می‌گوید: شما که ادعا می‌کنید که اهل بهشت هستید، اگر راست می‌گویید مرگ را بطلبید. راه این مسیر بریدن، حتی از آن چیزهایی است که خدا وابستگی به آن‌ها را قرار داده و ممنوع نکرده است، مثل خانواده. امام حسین علیه‌السلام در روز عاشورا به اسب حضرت علی‌اکبر می‌زند و می‌فرماید پسرم برو، من گاهی به تو فکر می‌کنم، گاهی به خدا… تو برو که در یک دل، دو محبت نمی‌گنجد. تو برو که فقط خدا برایم بماند.

این یک اندیشه است که اندیشه‌ی خودسازانه است. چنین مرگی را به انسانی می‌دهند که درست زندگی کرده است. یاران امام حسین علیه‌السلام همه شهادت‌طلب بوده‌اند که تمام عمر، انسان زندگی کرده‌اند. حال این مرگ فقط با شهادت نیست، کسی که درست زندگی کرده است و مرگ‌طلب بوده است، اگر در رختخواب هم بمیرد، درست مُرده است.

یاران امام حسین(ع) طالب این مرگ بودند و این نوع مرگ را درس می‌دهند. شب عاشورا دور امام حسین علیه‌السلام جمع شدند. عطر شهادت پیچید. آقا امتحان‌ها را کرده است و رفتنی‌ها رفته‌اند. امام به یارانش وعده داده است: کسانی که فردا اینجا کشته شوند، در رکاب نوه‌ام مهدی سرلشگر هستند. بعد هم امام انگشتشان را باز کردند که از لای انگشت امام، وضعیتشان را ببیند. بعد امام فرمودند حالا بروید.

اما قاسم عطر شهادت به مشامش رسید و از امام پرسید آیا من هم؟ او دوازده الی سیزده سالش بود. قد و بالایش هم بلند نبود، لاغر و استخوانی بود. امام نگاهی به او کرد و فرمود: مرگ در نظر تو چیست؟ که قاسم گفت: شیرین‌تر از عسل.

حال دوباره برسیم به اینکه چرا امام این سؤال را پرسیدند؟

  1. اول اینکه آقا می‌خواهد از دو لب این نوجوان بشنود که در این شب که از شهادت گفتیم و عاقبت شهید گفتیم، نکند او احساساتی شده باشد. امام می‌پرسد که ببینند آیا او معنای مرگ را می‌فهمد؟ قرآن می‌فرماید: هر نفسی مزه‌ی مرگ را می‌چشد. مرگ مزه دارد. تلخی مرگ تا قیام قیامت در کام آن میت می‌ماند که اگر بخواهی دوباره او را به دنیا برگردانی، می‌گوید نمی‌آیم چون باید یک بار دیگر بمیرم و آن طعم را بچشم.
  2. دلیل بعدی که امام این سؤال را از او پرسیدند این است که فردا در تاریخ ننویسند که حسین به عده‌ای بچه وعده داد و برد و شهیدشان کرد تا حماسه بسازد. امام پرسیدند که تاریخ بداند که آن نوجوان هم می‌فهمید که شهادت در راه خدا به چه معنی است.

باز امام برای اینکه او را امتحان کند فرمود: تو شهید می‌شوی اما با دردی جانکاه و سخت. و قاسم بازم هم گفت: مرگ، از عسل برای من شیرین‌تر است.